دو تا خانم جوان روی یک قبر نشسته‌اند و از گل‌های خشکیده روی قبرها مشخص است کار همیشگی‌شان است که به اینجا بیایند.
یک شاخه گل گلایل تازه در دست یکی‌شان است که جوان‌تر است. از او می‌پرسم: تازه فوت کردند؟ دختر جواب می‌دهد: بله یک سال نشده.
می‌گویم: خدا بیامرزتشان. می‌شه بپرسم چرا؟ و او در پاسخم می‌گوید: پدرم هستند و به خانم دیگر اشاره می‌کند: ایشان هم مادرم هستند؛ پدرم سال گذشته درحالی که هنوز 50 سالش هم نشده بود در تصادف رانندگی فوت کرد و ما را تنها گذاشت، به مادرش نگاه می‌کند و می‌گوید: از آن موقع هر هفته کار ما همین است که به اینجا بیاییم و سر مزار پدرم ساعت‌ها بنشینیم تا هوا تاریک بشود و به خانه برویم، هر شب جمعه همین جا!
غم و اندوه در کلام دختر جوان موج می‌زند به من خرما تعارف می‌کند. وقتی به قبرهای خالی که در انتظار مرده است، نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم چقدر مرگ نزدیک است.
نویسنده : ؟؟
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15